خاطرات من

همراه با مخلفات !

خاطرات من

همراه با مخلفات !

اگر ازحاصل عمرم به قیامت پرسند گویم آن روز که در خدمت جانان بودم

 

امروز صبح یکم به خودم اومدم و برای امتحان تلاش کردم . ساعت هشت و سی دقیقه از خواب بیدار شدم . از ساعت ۹ تا ساعت ۱۱ یه بند مطالعه ی مفید کردم . اتفاقاً خیلی موثر بود . تو مدرسه امتحان دین و زندگی در زنگ اول رو خوب دادم . یه کم هم تو زنگ دوم روی ریاضی موخمو فشار آوردم و تو پرسش از بیست نمره ۱۵ رو گرفتم . زنگ آخر هم که به بطالت گذشت p-: . امروز قرار بود ببینمش . ایییی وایییییییی !!! هنوز کارت پستال واسه هدیه ای که قرار بود بهش بدم نخریده بودم . چندجا رو سر زده بودم ; یا تموم شده بود و یا اونی که می خواستم نداشتن ! . رفتم خونه کادومو آماده کردم . یه کم با بابام حرفم شد سر پاره ای از مساعل مسائل که بماند. قبل از اینکه بره کلاس زبان نتونستم بیام از خونه و برم بیرون سر قرار . بهم زنگ زد . بیچاره هیچی نگفت . منم کلی ازش معزرت معذرت خواستم . بعد از کلاسش ساعت ۹.۴۵ از خونه زدم بیرون و کادومو براش بردم . با کلی بساط و مشقت کادومو بهش دادم . آخه مثلاً من یه پسر ۱۶ ساله حق ندارم با یه دختر تو خیابونای ایران ; قدم بزنم و یا با اون دوست شم !؟ p-: واقعا چه چیز مسخره ای ؟!‌ . کلی با گانگستر بازی و دنگ و فنگ و جفنگ ( این آخری رو نمی دونم چرا گفتم ؟!)بهش کادومو و نامه ام رو دادم و در لحظه ی آخر بهش گفتم :

- خیلی دوستت دارم . فدات بشم الهی !

خنده ی خوشگلی کرد که واسه من یه دنیا ارزش داشت . خوشحال و با حسی آمیخته از عشق و ترس از کنارش دور شدم با قدم های نسبتاً بلند که شبیح شبیه دویدن بود , رفتم. الان هم در کافی نت مشغول نوشتن این خاطرات تو این صفحه همین پست وبلاگ هستم . خیلی هم شوقمندم ! p-: امیدوارم که از هدیه ای که بهش دادم خوشش بیاد. آخه خیلی کوچیک بود و ساده همراش هم یه دیکشنری لانگ من با ارزش گذاشتم. آره میگم خیلی ساده بود ولی سرشار از عشق و محبت و ترس !!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد